محل تبلیغات شما

حکایت: اندرز پدر

یاد دارم که در ایّام طفولیّت متعبّد و شب خیز بودم. شبی در خدمت پدر، رحمة اللّه علیه، نشسته بودم و همه شب دیده برهم نبسته و مُصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه اى گرد ما خفته. پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نم دارد که دوگانه ای بگزارد. چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند.
گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتى، به از آن که در پوستین خلق افتی.
#گلستان_سعدی

روان خوانی کژال فارسی هفتم

درس دوم چشمه معرفت فاسی هفتم

معنی حکایت اندرز پدر فارسی هفتم

شب ,اند ,خواب ,پدر ,تو ,مرده ,بودم و ,که در ,اند که ,خواب غفلت ,مرده اند

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فال و سرگرمی